بابا بی مرام....

شاید دوستیشون خیلی شکل نگرفته بود ....

شاید موش هنوز مطمئن نبود که خیلی دوست هستن  ...

شایدم شیطنت ....شاید یک اتفاق .... شاید ؟؟؟

موش عروسی دعوت شد ...

به ازگیل نگفت در این چند روزگذشته خیلی فکر کرد که چرا نگفت ... راستی چرا نگفت ؟؟؟

موش با شریک ٬ راهبه و عتبات عروسی رفت ...

اما این اشتباه باعث شد که در آینده زمینه ساز مشکلاتی در  دوستی ازگیل و موش بشه ...

دوستی ها شکل دیگری به خودشون می گرفت ...

خیلی ها از گردونه خارج می شدن ٬ خیلی کمترها اضافه می شدن ...

موش در دنیای خودش غرق در ازگیل شده بود ...

اون موقع اسم ازگیل ٬ عروسک بود ...

می دونین چرای عروسک ازگیل شد؟؟؟؟

موش روابط خیلی عادی با چند تا از دوستای سابقش داشت ...

شاید خیلی براش عادی بود ... ولی ازگیل خیلی ها رو قبول نداشت ....

آخه اگر خانم منشی با تو کاری نداره چرا زنگ می زنه ... اگر دختر عمو خانم کشک زنگ می زنه حتما یک قصدی داره ...ووو

اما مشکل زمانی شروع شد که جریان عروسی رو موش به ازگیل گفت ...

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ازگیل سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:37 ب.ظ

فکر میکردم به خواهشم اهمیت میدی و دیگه یادی ازون جریان نمیکنی.
بر عکس تصور تو مشکلات از اونجا شروع نشد.مشکلات از اتفاقهای ریز ریزی که هی پشت سر هم می افتاد شروع شد.

سنگ قبر سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:01 ب.ظ http://zoeram.blogsky.com

سلام
خوبی
وبلاگ قشنگی داری
معلومه خیلی حال و حوصله داری
خوش به حالت
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد