چگونگی اشنایی

فکر کنم اواخر بهمن سال ۸۲ بود .دوستم  به همراه دوستاشون رفته بودند شام بخورند و با منم تماس گرفتند که برم پیششون.منم به همراه پسر خاله رفتم  به اون رستوران و ۳تا چهره جدید دیدم.از اونجایی که خیلی از دوستهای دوستم خوشم نمیومد فکر کردم این ۳چهره جدید هم حتما از نظر شخصیتی مثل اونا هستند که باهاشون دوستند.شام رو خوردیم و موقع خداحافظی بیرون که وایستاده بودیم دیدم یکی از اون دوستان جدید که پیراهن چهار خونه قرمز کرم پوشیده با یک کاپشن مشکی یجورایی بامزه است.یکم باهاشون صحبت کردیم و بعد که ازشون جدا شدیم به دوستم گفتمچه بانمک بود.

دوبار دیگه هم بعد از اون روز رستوران همه اون ادمهارو دیدم.تا اینکه عید از راه رسید.

رفته بودم خونه دوستم  عید دیدنی که بهم گفتند ما داریم میریم خونه دوسته یکی از بچه ها تو هم بیا.

یک دور همیه کوچیکی بود که خیلی هم بهمون خوش گذشت.چیزی که برام عجیب بود این بود که اون  بانمکه خیلی ساکت بود و خیلی با جمع قاطی نمیشد در حالی که ماها همه کلی خوش بودیم .عصر که شد از همه دوستان دعوت کردم که شب بیان خونه ما.

شب شد و مهمونا یکی یکی اومدند و اون هم با یک شکلات خوشمزه اومد که تا اخرمهمونی هم مواظب بود که کی شکلات رو میخوره.کلی بطری بازی کردیم و کلی خندیدیم.کلی اهنگهای قدیمی گوش دادیم و اصلا متوجه گذز زمان نبودیم تا اینکه مهمونی هم تموم شد و همه رفتند .

فردای اون روز پسر خاله یک خبری به من داد که من کلی عصبی شده بودم و لجم گرفته بود .توی این گیرو دار دوباره بچه ها باهم برنامه گذاشتند که عصر بریم هتل ارم و همون اکیپ شب قبل پاشدیم و رفتیم .اونجا که بودیم من هنوز داشتم به خبری که شنیده بودم فکر میکردم و خیلی حوصله جمع رو نداشتم واسه همین پاشدم و رفتم  که دور حوض هتل.قدم بزنم.

در افکار خودم بودم که دیدم یک چهره اشنا داره میاد سمتم.اومد و گفت مزاحم خلوتتون  که نیستم .منم گفتم نه وچهره اشنا که همون بانمکه بود شروع کرد برام حرف زدن و از گذشتش و از وضعیت مشابه گفتن و اونقدر حرف زد و راه رفتیم که کلی اروم شدم.همون موقع بارون خیلی عجیب و قشنگ و بی سابقه ای شروع به باریدن کرد. کتش رو در اورد و داد به من که روی کاپشنم بپوشم و خودش با یک تی شرت استین کوتاه  راه میومد.یک جورایی نمی دونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میومد.احساس کردم چقدر مهربون و باشعوره

به جمع بچه ها ملحق شدیم و همه یکجورایی نگاهمون میکردند.واسه خودشون بریده بودند و دوخته بودند منم از همه جا بی خبر.

خیس خیس بودیم در حدی که بارون از کت و کاپشن و مانتو من عبور کرده بود و بلوزم رو خیس کرده بود.حالا اون بیچاره رو تصور کنید با یک تی شرت.

قرار شد بریم خونه اون دوستمون که روز قبل رفته بودیم .منتها اول بریم دم خونه مهربون که طفلکی بلوزش رو عوض کنه و برای من هم سشوار بیاره که خدایی نکرده من سرما نخورم.که در این میون من علاوه بر سشوار یک شکلات خوشمزه هم نصیبم شد.

خونه دوستمون که بودیم دیدم تو نایلون سشوار یک بلوز نو  به همراه یک تی شرت هم هست که ظاهرا برای این بود که منم بلور خیسم رو عوض کنم که نچام یوقت.منم که مودب اون تی شرت پوشیده شده رو پوشیدم . که مهربان جان گفت من اون بلوز نو رو خریده بودم که به یکی کادو بدم که قسمت که مال شما باشه .منم قبول نکردم و با همون تی شرته سر کردم ولی دیگه خیلی داشت یجورایی خوشم میومد.

توی تراس بودم و دوباره غرق در افکارم که اومد و گفت امشب من نمیذارم شما راحت و تنها باشید.دوباره شروع کردیم به بحث و گفتگو که یجایی وسط حرفاش بهم گفت که من حتی نمی نونم به چشم دوست به شما نگاه کنم.منم کلی بهم برخورد.اینقدر حرف زدیم که غافل شدیم از بقیه و یکهو دیدیم همه حاضر نشستند و منتظر ما هستند که بریم خونه هامون.

فردای اون روز هم همدیگرو دیدیم و کلی باهم حرف زدیم از کارو وزندگیو همه اینا .شب که اومدم خونه اس ا م  اس زدم که ازش یک سوالی بپرسم . اخرش ازش پرسیدم ایدیه یاهوت چیه که اونم فکر کرد من میخوام باهاش اون لحظه بچتم گفت تلفن بهتر نیست و بهم زنگ زد و تا ۶ صبح از دوستان و خودمون گفتیم و اینگونه شد که من ازگیل شدم و اون موش.

این شرح مختصری بود از نحو ه اشناییه ما.

ماقبل از همه این حرفها

چند روز به عید مونده ...

رستورانی در بالای شهر تهران ...

یک دوست ٬ دوست نداشتنی و دوستاش جمعا ...

یک آدم جدید .... چقدر با کلاسه .... همه میگن خیلی پولداره ... تیپش که خیلی خوبه ... این پسره کیه دیگه ؟ .... آدم جدید  اصلا به من نه نگاه میکنه نه توجه .... خداحافظی ... دعوا سر پنبه ....

فرداش .... اه اه شکل پینوکیوست ....(گربه دستش به گوشت نمی رسه )

چهار شنبه سوری .... همه هستن پس اون کجاست ؟؟؟؟

سفر خارجی رفته !!!

برنامه عید ردیفه ٬ سفر خارجی به شهر معروف همین طرفا ٬ کلی کنسرت و برگشت ....

بوی یک اتفاق می آد ...

یک دوست قدیمی از آسیای جنوب شرقی می آد ...

حوادث تلخ وشیرین این سه سال در شرف وقوع هستش ...

اما هنوزم ماقبل از همه این حرفهاست ..............

سلام من ازگیل هستم.قبل از اینکه خاطراتمون رو شروع کنیم  لازم دیدم  این نکته رو بگم که  قرار شده ما در این وبلاگ نهایت صداقت رو بخرج بدیم و احساسهای واقعیمون رو بنویسیم.بنابر این اگر صحبتی و احساسی از شخصی به میون اومد حس من در اون لحظه نسبت به اون شخص بوده و مطمئنا برداشتها و احساساتم بعد از گذشت زمان نسبت به اون ادم تغییر کرده.پس امیدوارم دوستان ما دچار سو تفاهم نشند و بدونند که همشون برامون قابل احترامند.

فکر کردم بد نباشه در ابتدا  برداشت شخصیمون رو نسبت به شخصیت همدیگه به طور کلی بعد از ۳سال اینجا بنویسیم و بعد پیش بریم.پس:

از دید من اقا موشه یک موش با دل مهربون و ساده ست که ظاهرش با باطنش یک مقداری فرق داره.باطنا خوش قلب ولی ظاهرا کاملا بی تفاوته.

ذات فوق العاده خوبی داره.

شدیدا غد و یکدنده و تا حدودی خودخواه و تک محوره.

خانواده بسیار خوب و قابل احترامی داره.

شخصیتا ادم کاملا خود ساخته ایه و شدیدا عاشق کار و موفق در اونه.

شدیدا رفیق بازه و بخاطره رفاقت شاید احساساتش رو نسبت به ادمهای دیگه نادیده بگیره  وهمین باعث میشه که خیلی ها بخوان ازش سو استفاده کنند.

ادم شوخ و خوش برخوردیه و محبوب قلبهاست.

عاشق خوردن و فیلم دیدنه.

استیک و شکلات خیلی دوست داره.

اشپز  قابلیه.

در دوران دوستیش کاملا صادقه.

ولی جوری برخورد نمیکنه که ادم خیالش ازش راهت باشه و دایما باید در استرس بود.

مهمون نوازه.

مودبه و برخورد اجتماعی خوبی داره.

نسبت به مسایلی که بهش تذکر داده میشه برای بهتر شدن رابطه تا حدودی بی خیاله و اهمیت نمیده و میگه من همینم ،همینم میمونم.

لوس خوبیه.

حکم خیلی دوست داره.

اصلا به سلامتیش اهمیت نمیده و از دکتر هم بدش میاد.!

بسیار بسیار خوش سفره.

تلاشش رو میکنه تا طرفش رو خوشحال کنه و میکنه.

چیزی که تو سرش بره  رفته و نمیشه عوضش کرد.

خوب سورپرایز میکنه.

باهاش خوش میگذره.

خامه و توت فرنگی خیلی دوست داره.

رنگ سرمه ای رو دوست داره و ساده ولی خوب می پوشه.

وقتهایی که بخواد مهربون بشه مهربون ترین ادم دنیا میشه....