بابا بی مرام....

شاید دوستیشون خیلی شکل نگرفته بود ....

شاید موش هنوز مطمئن نبود که خیلی دوست هستن  ...

شایدم شیطنت ....شاید یک اتفاق .... شاید ؟؟؟

موش عروسی دعوت شد ...

به ازگیل نگفت در این چند روزگذشته خیلی فکر کرد که چرا نگفت ... راستی چرا نگفت ؟؟؟

موش با شریک ٬ راهبه و عتبات عروسی رفت ...

اما این اشتباه باعث شد که در آینده زمینه ساز مشکلاتی در  دوستی ازگیل و موش بشه ...

دوستی ها شکل دیگری به خودشون می گرفت ...

خیلی ها از گردونه خارج می شدن ٬ خیلی کمترها اضافه می شدن ...

موش در دنیای خودش غرق در ازگیل شده بود ...

اون موقع اسم ازگیل ٬ عروسک بود ...

می دونین چرای عروسک ازگیل شد؟؟؟؟

موش روابط خیلی عادی با چند تا از دوستای سابقش داشت ...

شاید خیلی براش عادی بود ... ولی ازگیل خیلی ها رو قبول نداشت ....

آخه اگر خانم منشی با تو کاری نداره چرا زنگ می زنه ... اگر دختر عمو خانم کشک زنگ می زنه حتما یک قصدی داره ...ووو

اما مشکل زمانی شروع شد که جریان عروسی رو موش به ازگیل گفت ...

 

 

 

بعد از اینکه همه چیز علنی شد دور همی های جالب و خوبی چندتایی باهم داشتیم. ازگیل،موش،دوست ازگیل،شریک موشه،پینکیو،اچک،رشتی،....همه باهم بودیم.خیلی خوش میگذشت.

بطری بازی ،فیلم،سوسیس ،اهنگ سپیده،تو این زمونه....

در این بین یکسری دعواهای ریز ریز هم همه باهم داشتیم که بماند.

 اگه بخوام همه خاطرات و اتفاقهارو بنویسم باید ۳سال بیام و هر شب بنویسم واسه همین از خیلی هاش میگذرم.

 دلم میخواد اینجا فقط فقط از خوبیها بنویسم.گله ها و خاطرات تلخ همه گذشته و تموم شده و یاد اوریش بی معنیه.خیلی زمان ازش گذشته و یکسریش فراموش شده یکسریش حل شده یکسریش هم باید فراموش بشه دیگه گله ای نمونده.خوبیها و خوشی هاست که میمونه.

 همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت.ازگیل احساس میکرد تو زندگیش هیچ وقت اینجوری کسی رو دوست نداشته.یک احساس عجیبی بود مثل اینکه بادوست داشتن یکمی فرق داشت.مگه میشه ادم تو این مدت کم احساس کنه یجورایی عاشقه!اونم یکی مثل ازگیل.

 چیزی که ازگیل رو ازار میداد این بود که احساس میکرد موش هیچ حسی نسبت بهش نداره در حالی که خودش ...

اتوبان مدرس بود

 تا حالا عاشق شدی؟؟؟

 تو چی فکر میکنی؟!

اتوبان صدر

خیلی بدی موش ...

اون روزی که زلزله اومد فکر کنم اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد بود. بعد از ظهر با موشه رفته بودیم هتل ارم .تو راه برگشت که بودیم داشتیم اهنگ عروسک چوبیه سیاوش رو گوش میدادیم .اصلا متوجه زلزله هم نشدیم .نزدیک خونه هامون که بودیم دیدیم مردم تو کوچه هستند که تازه فهمیدیم ا کجای کارید که زلزله اومده.

 اون روز قرار بود موش و شریکش برندیجایی.دلم خیلی شور میزد.نگران بودم که نکنه دوباره زلزله بیاد و موشه اونجایی که هست نتونه جایی امن پناه بگیره.خلاصه اون روز به خیر گذشت.

چند وقت بعد از زلزله رابطه دوستم و شریک موشه بهم خورد و همه باهم در گیر شدند و تعداد افرادی که تو اکیپ با هم بودیم کم شد. ولی با وجود اون همش در حال خوش گذرونی بودیم.

تنها چیز ازار دهنده این رابطه وجود همیشگیه یک دوست رشتی همراه من و موشه بود.خیلی وقتها دلم می خواست چون اوایل دوستی مون بود با موش تنها باشم ولی موش به دلیل علاقه شدید به دوستش همیشه اونو با خودمون همه جا میاورد.با اینکه من قاطی میکردم و بارها به خود اقای رشتی گفتم که انقدر مزاحم نباش ولی همچنان همون اش بود و همون کاسه.ارزو میکردو زودتر با یکی دوست شه و من راحت شم که خدارو شکر سرو کله اونگ پیدا شد و من به ارزوم رسیدم.اونگ جونم دوست دارم ...

چند روز بعد

یک ساعت زیر بارون ....

یک ساعت تو بالکن ....موش خدای منطق ... ازگیل چشماش گرد شده بود....

خانه شریک ....

بابا لاو داشت می ترکید....

شیطنت های ریزه میزه ...

رستورانهای شیک ....

محدویتهای رقتاری در دوستی ... (تهدید خیلی جدی بود )

فکر کنم دو هفته مونده بود به اولین اشتباه تاریخی ٬ بزرگ ٬ غیره قایل جبران و تاثیر گذار در دوستی ....

خرید از فروشگاه زارا....

پیچدون محل کار ....

شاید قبل از روز موعود(اشتباه بزرگ) بود که موش دچار یکسری رفتارهای بد شد....

یکی از دلایل مهمش این بود که برای موش ٬ ازگیل خیلی انتخاب خوبی بود ٬ در ضمن با یک دکتر که موش خیلی روش حساسیت داشت (به نظر خودش ) رقابت می کرد ....

گیرای کوچیک ٬ حساسیتهای بزرگ ٬ دلخوریهای ریشه ای ....

ازگیلم از  خدا بیخبر ٬ مونده بود که این چه چیزیه و این چه موشیه ٬ نه به افکارش این گیرا میآد نه به خانوادش نه به سطح زندگیش ....

ازگیل غافل از این بود که موش گیر اقتاده بود ٬ در یکسری احساسات (بعدا جایی خودنم اسم این احساسات جنون عشقه )

شاید خیلی سخت بود برای موش وقتی میشنوید من از تو بدم نمی آد ....اما اون  عاشق بود....