اولین قرار

اولین شبی که من ازگیل شدم و مهربون موش ،قرار شد شام بریم بیرون.ما قرار گذاشته بودیم به خاطره یکسری مسائل به دوستای مشترکمون تا اطلاع ثانوی نگیم که دوست شدیم.

شب شد و موعد قرار.دیدم موشه تنها نیومد و با یکی از دوستاش که البته تو این چند وقت ما قبل دوستی تو جمع ما بود،اومده.راستش یکم تعجب کردم.اخه یجورایی فکر میکردم  برای بار اول که داریم میریم بیرون،قاعدتا باید دو تایی بریم.یکم برام جای تعجب داشت در واقع این اولین نشونه علاقه شدید موش به دوستاش بود  که بعدها که علت رو پرسیدم گفت اخه این تازه اومده ایران و من وظیفه خودم میدونم که تو این مدت بهش حال بدم!!!

(اگه اینارو میگم به خاطره اینه که قرار تمام احساسات و حتی گله هامون و نکات مبهم دوستیمون همه اینجا گفته بشه)

خلاصه بگذریم.۳تایی رفتین خانه استیک و خیلی هم بهمون خوش گذشت.جای همه خالی.اقا موشه کلی دیگه داشت حال میداد تو این چند وقت اشنایی.راستش خیلی یادم نمیاد که بعدش چی شد.

یکی دو روز بعد دوستم که باعث اشنایی ما شده بود گفت میخواد بره محل کاره دوستش که همون شریک اقا موشه بود.(دوتا دوست با دوتا شریک)به من گفت بیکاری بیا باهم بریم.منم که از خدا خواسته (اخه کسی نمیدونست که ما دوستیم)قبول کردم و رفتم.

اونجا که بودیم عین دوتا کبک که سرشون میکنند زیر برف و فکر میکنند هیچ کس نمیبینتشون  شده بودیم. هی تند تند بهم اس ام اس می دادیم و  اون تایپ میکرد موبایل من صدا میداد بلا فاصله من تایپ میکردم  مال اون صدا میداد و مردمم که دور از جون خرند دیگه.

دوباره یکی دوروز بعدش با دوستام بیرون بودم و یهو موشه زنگ زد که قرار بزاریم منم نفهمیدم چه جوری دوستامو پیچوندمدر کنار موش سر در اوردم.(چه بی جنبه نه؟)

این اولین باری بود که من و موش باهم دوتایی جائی میرفتیم .رفتیم هتل شرایتون و کلی باهم حرف زدیم که بالا خره بقیه بفهمند یا نه.و فکر کنم که ازون روز بود که کم کم جریان رو به همه گفتیم ....

شروع شد....

رستوران لاوین ....

دوباره دختر جذابه ... اه از این پسر مزاحم ....

قرار پشت قرار....

بارون .... خیلی حال میداد .... قلبم داغ شده بود ....

یک شب در حسادت .....

نمی دونم چرا id یاهو رو ایده ترجمه کردم و شماره دادم ....

خیلی صحبت کردیم ....

جذاب ٬ مغرور ٬ متشخص ٬ خوش تیپ ٬ بی تفاوت ....

دوستی باید دوماه یا حداکثر سه ماه باشه ....

چرا شد سه سال ؟

 

 

چگونگی اشنایی

فکر کنم اواخر بهمن سال ۸۲ بود .دوستم  به همراه دوستاشون رفته بودند شام بخورند و با منم تماس گرفتند که برم پیششون.منم به همراه پسر خاله رفتم  به اون رستوران و ۳تا چهره جدید دیدم.از اونجایی که خیلی از دوستهای دوستم خوشم نمیومد فکر کردم این ۳چهره جدید هم حتما از نظر شخصیتی مثل اونا هستند که باهاشون دوستند.شام رو خوردیم و موقع خداحافظی بیرون که وایستاده بودیم دیدم یکی از اون دوستان جدید که پیراهن چهار خونه قرمز کرم پوشیده با یک کاپشن مشکی یجورایی بامزه است.یکم باهاشون صحبت کردیم و بعد که ازشون جدا شدیم به دوستم گفتمچه بانمک بود.

دوبار دیگه هم بعد از اون روز رستوران همه اون ادمهارو دیدم.تا اینکه عید از راه رسید.

رفته بودم خونه دوستم  عید دیدنی که بهم گفتند ما داریم میریم خونه دوسته یکی از بچه ها تو هم بیا.

یک دور همیه کوچیکی بود که خیلی هم بهمون خوش گذشت.چیزی که برام عجیب بود این بود که اون  بانمکه خیلی ساکت بود و خیلی با جمع قاطی نمیشد در حالی که ماها همه کلی خوش بودیم .عصر که شد از همه دوستان دعوت کردم که شب بیان خونه ما.

شب شد و مهمونا یکی یکی اومدند و اون هم با یک شکلات خوشمزه اومد که تا اخرمهمونی هم مواظب بود که کی شکلات رو میخوره.کلی بطری بازی کردیم و کلی خندیدیم.کلی اهنگهای قدیمی گوش دادیم و اصلا متوجه گذز زمان نبودیم تا اینکه مهمونی هم تموم شد و همه رفتند .

فردای اون روز پسر خاله یک خبری به من داد که من کلی عصبی شده بودم و لجم گرفته بود .توی این گیرو دار دوباره بچه ها باهم برنامه گذاشتند که عصر بریم هتل ارم و همون اکیپ شب قبل پاشدیم و رفتیم .اونجا که بودیم من هنوز داشتم به خبری که شنیده بودم فکر میکردم و خیلی حوصله جمع رو نداشتم واسه همین پاشدم و رفتم  که دور حوض هتل.قدم بزنم.

در افکار خودم بودم که دیدم یک چهره اشنا داره میاد سمتم.اومد و گفت مزاحم خلوتتون  که نیستم .منم گفتم نه وچهره اشنا که همون بانمکه بود شروع کرد برام حرف زدن و از گذشتش و از وضعیت مشابه گفتن و اونقدر حرف زد و راه رفتیم که کلی اروم شدم.همون موقع بارون خیلی عجیب و قشنگ و بی سابقه ای شروع به باریدن کرد. کتش رو در اورد و داد به من که روی کاپشنم بپوشم و خودش با یک تی شرت استین کوتاه  راه میومد.یک جورایی نمی دونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میومد.احساس کردم چقدر مهربون و باشعوره

به جمع بچه ها ملحق شدیم و همه یکجورایی نگاهمون میکردند.واسه خودشون بریده بودند و دوخته بودند منم از همه جا بی خبر.

خیس خیس بودیم در حدی که بارون از کت و کاپشن و مانتو من عبور کرده بود و بلوزم رو خیس کرده بود.حالا اون بیچاره رو تصور کنید با یک تی شرت.

قرار شد بریم خونه اون دوستمون که روز قبل رفته بودیم .منتها اول بریم دم خونه مهربون که طفلکی بلوزش رو عوض کنه و برای من هم سشوار بیاره که خدایی نکرده من سرما نخورم.که در این میون من علاوه بر سشوار یک شکلات خوشمزه هم نصیبم شد.

خونه دوستمون که بودیم دیدم تو نایلون سشوار یک بلوز نو  به همراه یک تی شرت هم هست که ظاهرا برای این بود که منم بلور خیسم رو عوض کنم که نچام یوقت.منم که مودب اون تی شرت پوشیده شده رو پوشیدم . که مهربان جان گفت من اون بلوز نو رو خریده بودم که به یکی کادو بدم که قسمت که مال شما باشه .منم قبول نکردم و با همون تی شرته سر کردم ولی دیگه خیلی داشت یجورایی خوشم میومد.

توی تراس بودم و دوباره غرق در افکارم که اومد و گفت امشب من نمیذارم شما راحت و تنها باشید.دوباره شروع کردیم به بحث و گفتگو که یجایی وسط حرفاش بهم گفت که من حتی نمی نونم به چشم دوست به شما نگاه کنم.منم کلی بهم برخورد.اینقدر حرف زدیم که غافل شدیم از بقیه و یکهو دیدیم همه حاضر نشستند و منتظر ما هستند که بریم خونه هامون.

فردای اون روز هم همدیگرو دیدیم و کلی باهم حرف زدیم از کارو وزندگیو همه اینا .شب که اومدم خونه اس ا م  اس زدم که ازش یک سوالی بپرسم . اخرش ازش پرسیدم ایدیه یاهوت چیه که اونم فکر کرد من میخوام باهاش اون لحظه بچتم گفت تلفن بهتر نیست و بهم زنگ زد و تا ۶ صبح از دوستان و خودمون گفتیم و اینگونه شد که من ازگیل شدم و اون موش.

این شرح مختصری بود از نحو ه اشناییه ما.